
پستها

داستان شکلگیری جوانهلند (سرزمینی که ساختم) - قسمت سوم
<h3 class="ql-direction-rtl"><strong>قسمت سوم: Javanehland، سرزمینی که ساختم</strong></h3><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">وقتی حس کردم توی خوشنویسی لاتین به تسلط رسیدم، دیگه فقط یه پیج اینستاگرام شخصی برام کافی نبود. دوست داشتم یه برند واقعی داشته باشم، یه چیزی که فقط یه صفحهی اینستاگرامی نباشه، یه جایی باشه که آدمها بتونن بیان، یاد بگیرن، الهام بگیرن، و توی این مسیر همراه بشن.</p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">برای همین، ماهها به این فکر کردم که چی بسازم، چه اسمی براش بذارم، چجوری معرفیش کنم. چیزی که همیشه توی ذهنم بود این بود که این فقط یه پیج خوشنویسی نباشه، یه دنیای هنری باشه که بشه توش چیزای بیشتری رو کشف کرد. این شد که به <strong>Javanehland</strong> رسیدم.</p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">حالا اینجا ایستادم، بعد از سالها بالا و پایین، بعد از کلی راهی که رفتم و برگشتم، توی مسیری که واقعاً از ته دلم انتخابش کردم. اینجا، توی <strong>Javanehland</strong>، همون جاییه که حس میکنم واقعاً بهش تعلق دارم. و مهمتر از همه، قراره اینجا یه جایی باشه که بقیه هم بتونن مسیر خودشونو پیدا کنن</p><p><br></p>
0
1403/12/12

داستان شکل گیری «جوانهلند» (پیدا کردن یه چیز جدید) - قسمت دوم
<h3 class="ql-direction-rtl"><strong>قسمت دوم: پیدا کردن یه چیز جدید</strong></h3><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">بعد از اون همه سرگردونی، فهمیدم تنها چیزی که همیشه توی زندگیم برام مهم بوده، “هنر” بوده. برگشتم به خوشنویسی، ولی یه چیزی تغییر کرده بود. حس میکردم دیگه برام کافی نیست. انگار دنبال یه چیز جدید بودم، یه چیزی که حتی خودم هم نمیدونستم چیه.</p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">یه روز که تو کلاس خوشنویسی بودم، چشمم خورد به یه متن روی تابلو اعلانات. یه خط عجیب و متفاوت بود، یه چیزی که اصلاً نمیشناختم. همونجا زل زدم بهش، یهجوری که انگار زمان ایستاده بود. فقط میدونستم که باید یادش بگیرم.</p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">همون موقع کلاسش رو ثبتنام کردم. دو ترم رفتم، اما بعدش دیگه هیچجا کلاسی برای ادامه دادن نبود. یعنی اگه میخواستم یاد بگیرم، فقط یه راه داشتم: خودم یادش بگیرم.</p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">همین شد که شروع کردم به سرچ کردن، و این نقطهی شروع واقعی من توی خوشنویسی لاتین بود. یوتیوب، گوگل، هرجایی که میتونستم اطلاعاتی پیدا کنم. هر ابزاری که میدیدم میخریدم و تست میکردم. خارجیها چجوری این خط رو استفاده میکنن؟ ابزارشون چیه؟ چجوری تمرین میکنن؟ من همهی اینا رو یکییکی تست کردم، تا کمکم خودم به یه جایی رسیدم که میتونستم این هنر رو به بقیه هم یاد بدم</p><p><br></p><p><br></p><p class="ql-direction-rtl">«اینجا فقط بخشی از چالشهای تصمیمگیری من بود، اما هنوز بخشهای زیادی باقی مونده که بیشتر از همیشه برام سخت بود. اگه میخوای بدونی ادامهی این مسیر به کجا رسید، اینجا رو ببین.» <a href="http://#">ادامه داستا</a></p>
0
1403/12/12

داستان شکلگیری «جوانهلند» - قسمت اول
<h3 class="ql-align-right ql-direction-rtl"><strong>قسمت اول: سالهایی که گذشت، راههایی که رفتم</strong></h3><h3 class="ql-align-right ql-direction-rtl"><br></h3><p class="ql-align-right"><br></p><p class="ql-align-right ql-direction-rtl">سال 1384 بود، من 14 سالم بود و تازه فهمیده بودم چقدر دستخطهای خوشگل برام جذابن. همون موقع تصمیم گرفتم برم سراغ خوشنویسی فارسی، اونم با خودکار! چون حس میکردم کاربردیتر از قلم و دواته. از نستعلیق شروع کردم، بعدش شکستهنستعلیق، کمکم پیش رفتم، ولی مسیرم هیچوقت یه خط صاف نبود. چند بار کنار گذاشتمش، چند بار دوباره برگشتم. اما تهش، همیشه یه چیزی کم بود.</p><p class="ql-align-right"><br></p><p class="ql-align-right ql-direction-rtl">تو این 10 سال، مسیر زندگیم یه خط مستقیم نبود، یه پیچ و خم اساسی بود! کنکور ریاضی دادم، مهندسی صنایع قبول شدم، دانشگاه فیروزکوه! دو سال دوام آوردم، بعد گفتم نه، این اصلاً اون چیزی نیست که میخوام. انصراف دادم، دوباره کنکور دادم، دانشگاه قزوین. ولی هنوز ته دلم اون حس خلا بود. بعدش هم که دوباره تو یه مسیر از پیش تعیینشده افتادم: ارشد مدیریت صنعتی. دو سال ارشد رو خوندم، ولی درست قبل از گرفتن مدرک، یه روز گفتم “دیگه بسه!” و کلاً کنار گذاشتمش.</p><p class="ql-align-right"><br></p><p class="ql-align-right ql-direction-rtl">ولی هنوز تموم نشده بود. من که این همه سال تو مسیرای اجباری رفته بودم، انگار عادت کرده بودم همیشه راه بقیه رو برم، نه راه خودم رو. برای همین، یه حرکت عجیب زدم: کنکور تجربی! یه سال تمام درسهای پزشکی خوندم که برم دکتر بشم. ولی روز کنکور، وقتی برگه رو جلوم گذاشتن، حس کردم دارم خودمو مسخره میکنم. یه نگاه به سوالا انداختم، بعد همون اولِ آزمون، برگه رو تحویل دادم و از سالن زدم بیرون. اون لحظه، لحظهای بود که فهمیدم دیگه نمیخوام توی این چرخهی بیپایان گیر کنم.</p><p class="ql-align-right"><br></p><p class="ql-align-right ql-direction-rtl"> «از اینکه تا اینجا با من همراه بودی، خیلی خوشحالم! این قدم اول برای من خیلی خاص بود و ممنونم که داستانم رو خوندی. حالا اگه دوست داری بدونی ادامه این مسیر چطور پیش رفت، اینجا رو ببین.» <a href="http://#">ادامه داستان</a></p><p><br></p>
0
1403/12/12